حدیث آرامش
علل سقوط جامعه انساني از زبان امام علی(ع)
حدیث آرامش
علل سقوط جامعه انساني از زبان امام علی(ع)
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که
بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی
که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف
مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در
طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت
میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی
کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور
که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود
بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد
تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
هیچ دقت کردین که:
.
.
ﻫﻤﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎ ﮐﻼً ﻓﻘﻂ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ :|
ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ...!
ﺩﻋﻮﺍ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ...!
ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ:|
ﻃﺮﻑ ﺑﺎﺯﻧﺶ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ...!
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻗﺮﺍﺿﻪ ﺳﻮﺍﺭﺷﯽ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ:|
ﮔﺮﻭﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ...!
ﮐﻼً ﻫﺮﭼﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ...!
ﺍﻻنم نظر نمیدن ﻓﻘﻂ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ...!!!!!!!!!!
میگی نه؟! حالا ببین.
چطور ميشود چهار نفر زير يک چتر بايستند و خيس نشوند ؟1-
2-فرق بين عينک و تفنگ چيست ؟
3-برای قطع جریان برق چه باید کرد؟
4-چرا لکلک موقع خواب یک پایش را بالا میگیرد؟
ﺁﯾـــﺎ ﻣﯿﺪونید چرا ﻭﻗﺘـــﯽ ﺍﮊﺩﻫـــﺎ ﺗﻮ ﭼﺸـــﻤﺶ ﺁﺷـــﻐﺎﻝ ﺑﺮﻩ ﻣـــﯿﻤﯿﺮه ؟ !
لطفا اول جوابتون رو بنویسید بعد ادامه مطلب رو ببینید
کفشهایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من آواز پر چلچله هاست.
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
- دختر بالغ همسایه -
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.
چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج
(مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفش هایم کو؟
"سهراب سپهری"
تعداد صفحات : 2