حدیث آرامش
علل سقوط جامعه انساني از زبان امام علی(ع)
حدیث آرامش
علل سقوط جامعه انساني از زبان امام علی(ع)
اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ نجات داد.
روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.
نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.
کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.
در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.
سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.
اسم پسر نجیب زاده چه بود؟وینستون چرچیلپلیسه میاد كنار ماشینو میگه: گواهینامه و كارت ماشینو بدین.
اصفهانیه میگه: من گواهینامه ندارم.
این ماشینم مالی من نیست.
كارتا ایناشم پیشی من نیست.
من صَحَبی (صاحب) ماشینا كشتم آ جنازشا انداختم تو صندوق عقب.
حالاوَم داشتم میرفتم از مرز فرار كنم،
شوما منا گرفتین.
پلیسه كه حسابی حیرت زده شده بوده بیسیم میزنه به فرماندهاش و عین قضیه رو تعریف میكنه و درخواست كمك میكنه.
فرماندهاش هم میگه تو کاری نکن من خودم دارم میام
" حتماً ادامه مطلب رو ببینید "
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای
بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد
و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که
او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق
افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او
کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی
زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت
پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت:
فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری؟!
سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی...
**از آهسته رفتن نترس، از بی حركت ايستادن بترس**